سیزده

من خود آن سیزده ام!

سیزده

من خود آن سیزده ام!

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

تا چند وقت دیگه و به امید خدا خواهرم میره خونه بخت و من میمونم و تنهایی ...

بعد این هم مطمئنا در غیابش خونه سوت و کور میشه .

تا وقتی که کنارم هست سعی میکنم شوخی و خنده مون به راه باشه تا این روزهای آخر با خاطره ای خوش این منزل رو ترک بکنه...

از همین جا فرصت رو هم غنیمت میشمارم و روز دختر رو بهش تبریک میگم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۱۷
حمید بهرامی

سلام حمید، خوبی؟

چیه این روزا کارت گیره پیش خدا؟ 

فقط اینروزا بوده یا همیشه؟

آها وقتی مشکلی برات پیش میاد یاد خدا میفتی!

اینایی که داره سرت میاد بی حکمت نیستا! بگرد ببین کجا خطا داشتی!

امروز خدا خواست آزمایشش رو شروع کنه، چرا جا خوردی؟ قول بده بنده خوبی باشی خودش حلش میکنه...

از پسش بر میایی ، من مطمئنم ، خیلی زود پشت سر میزاریش...

اگرم نشد ، بی حکمت نیست  ، اگر هم فرصت شد ، شکرش کن...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۴۵
حمید بهرامی

دروغ بد است ، و بدتر آنست که خودمان دروغهایمان را باور کنیم .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۶
حمید بهرامی

اینروزها دلتنگیم برای دوران کودکی و نوجوانیم یعنی بین سال هال 74 تا 85 ! به شدت زیاد شده است ، وقتی فکرش را میکنم گاهی با لبخند و گاهی هم با ناراحتی روبرو میشوم. این مدت خیلی دلتنگ گذشته ام شده ام ، 

دلتنگ هر شب مدرسه حسنی رفتنمان و بازی فوتبال کردنامن

دلتنگ شب تا صبح نشستن و با پسرخاله های پلی استیشن بازی کردن

دلتنگ بازی های محلی مثل دار کِلِ و دارتیپا و کارتِ و مایه بازی با بچه های فامیل و هم محله ای ها...

دلتنگ طنز 77 ، طنز نقطه چین...

دلتنگ ظهرها از خانه جیم زدن و به سمت استخر رفتن با دوستان

دلتنگ آن دوچرخه 20 بنفش و سبز رنگ

دلتنگ آن باران های واقعا سیل آسا! یک بار موقع عروسی پسرخاله ام آنقدر باران آمده بود که کل کوچه های محل را آب ورداشته بود و ما سوار بر یک کنده نخل و همراه با جریان آب از این کوچه به آن کوچه میرفتیم...

دلتنگ صبح ساعت 4-5 بلند شدن و مشق نوشتن و درس خواندن

دلتنگ 6 سال جر و دعوا و قهر و آشتی من و محمدعلی!

دلتنگ هر شب ماه رمضان حسینیه اعظم رفتنمان جهت ختم قرآن با دوستان

دلتنگ زمستان و بخاری علائدین و خواب خوش در کنار آن

و خیلی از دلتنگی های دیگر...

امیدوارم یک روز بتوانم همینجا از آینده‌ و خوشی هایش بنویسم...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۰
حمید بهرامی

همین هفته پیش شیراز بودم پیش دکتر!

آقای دکتر فرمودند آرزوهات رو بهم بگو!

حالا خیلی هاش که بماند خوب نیست شما بدونید :D

اما یکیش این بود که بهش گفتم: یکی از آرزوهام اینه که سحر خیز باشم ، یعنی شب ساعت 11 خوابِ خواب باشم و صبح ساعت 5-6 هم بیدارِ بیدار... 

گفت به آرزوت میرسونمت!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۴۷
حمید بهرامی

 انسان شهید نمی‌شود مگر آنکه قبل از شهادت , کامل شده باشد.

خوشا به حال همه‌ی آنانی که کامل رفتند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۲۶
حمید بهرامی