دستانم شاید، اما دلم نمی رود به نوشتن؛
این کلمات به هم دوخته شده، کجا؛
احساساتِ من کجا؛
این بار، نخوانده مرا بفهم ...!
دستانم شاید، اما دلم نمی رود به نوشتن؛
این کلمات به هم دوخته شده، کجا؛
احساساتِ من کجا؛
این بار، نخوانده مرا بفهم ...!
تو قول بده با همین بهار خواهی آمد؛
من هر روز خانه ی دلم را؛
تکان خواهم داد ...
ﺭﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺘﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ؛
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻌﻠﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...!
گاهی گم میشوم در میان آنچه که هست...
و آنچه که باید
دنیایم را گاه گاه گم میکنم
نمیدانم دقیقا به کجا تعلق دارم.
دنیای من...
بی جهت این سو و آن سو کشیده میشود...
و من سر درگمی را تجربه میکنم نمیدانم که کوتاهی از من است یا از زندگی.
بی تو بودن از هر طرف هم که بیاید بوی با تو بودن می دهد،
فقط همین روزها اولین باران که سلام کرد،
از آن طرف خطهای شفاهی،
یادم را صدا بزن تا قصه من و تو و خدا ... را برایت تعریف کنم،
زیاده حرفی نیست:حال ما خوب است اما تو باور مکن