مدتیست در هنگام خواب های ظهرم رویاهای شیرینی را میبینم ،
رویاهایی که هر آدمی را میتواند خوشبخت و خوشحال نگه دارد ،
مخصوصا رویای شیرین امروزم...
خیلی چسبید...
رسم " خوب " ها همین است
حرف آمدنشان شادت می کند
و ماندنشان...
با دلت چنان می کند
که هنوز نرفته...
دلتنگشان می شوی!
از همینجا از برخی مسئولین آموزش و پرورش تشکر شدید میکنم که باعث شدن من امسال دانشجو نشم :)
الحق جایگاهی که دارید شایستتونه...
به قولی اومدیم دستشو درست کنیم،زدیم پاشو هم شکوندیم!
بعد از بوجود اومدن یه سری اتفاقات ناخواسته و طی یک فعل و انفعالات و مراجعه به دکتر ، الان تقریبا خواب تنظیم شده، ولی بجاش اشتها کاملا کور شده ، به طوری که 3 روزه ناهار و صبحانه نخوردم و فقط شام بوده و بس (اونم به زور مادر) ، یعنی به هیچ وجه هیچ میلی به خوراک ندارم، یحتمل همینطور پیش بره وزنم برسه به 55 کیلو :دی
الان زندگی شده خواب ، کار ... یا خوابم یا مشغول کار...
متاسفانه این روزگار لعنتی هم به کندی هر چه تمام تر داره میگذره...
خدایا ، عاقبت هممون رو ختم بخیر بگردان...
تا چند وقت دیگه و به امید خدا خواهرم میره خونه بخت و من میمونم و تنهایی ...
بعد این هم مطمئنا در غیابش خونه سوت و کور میشه .
تا وقتی که کنارم هست سعی میکنم شوخی و خنده مون به راه باشه تا این روزهای آخر با خاطره ای خوش این منزل رو ترک بکنه...
از همین جا فرصت رو هم غنیمت میشمارم و روز دختر رو بهش تبریک میگم...